به دریا رفتم تا
یادت را میان موج ها زنده کنم...
آب در گوشم رفت
و من مدت هاست...
هــــــر شب صدای غرق شدنت را میشنوم...
دیوانه ام میکند
تداخل رویایی که تو در آن حضور داری
و واقعیتی که در آن تورا از دست داده ام...
تو که بروی...
جغرافیای خانه امان...
با تو کوچ می کند....
و از تاریخ...
فقط چند کشته و زخمی می ماند
تو که بروی....
باید پنجره را بست
و بی امان به جان گریه افتاد
تو که بروی...
فقط تو نمیروی...
جان من هم
در گذر همان تاریخ مسخره...
آرام آرام
در پی تو...
از من خواهد رفت
و من چقدر آرام میشوم
وقتی که از تو می گویم...
چه در خنـــده...
چه در گــــــــــریه...
آرام میشوم
حتی وقتی که در کمترین لحظه به تو و بر روی تو تمرکز میکنم
وای.... وای بر آن روزی که ...
نبــــــــــــــــــــاشــــــــــــی
اکنون که هستی خیالم راحتتر است
وای...
وای بر آن روزی که من صدای پر فروغ تـــــورا حتی برای یک دقیقه نشنوم...
وای...
واااااااااااای بر آن روزهایی که در انتظار من اند...
ولی مــــــــــــــــــــــن....
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا را دارم...
و میدانم که خـدا من را دوست دارد...
و میدانم که کمکم میکند....
و میدانم....
و چه چیزهایی که من میدانم و تو
نــــــمــــــــــــــــیدانــــــــــی . . .
{بارانی که در جیب هایم جا گذاشته ای}
خیال،قطار و چند تن دیگر...
هنوز میخوابد ساعت
وقتی به عقربه ی چشمانت می رسد
هنوز یک زن سالخورده
به پیچ و تاب های تو آلوده است
هنوز شهر به موهای تو لبخند میزند
و با عبور رد پای تو از ایستگاه قطار
متوجه مرگ خویش میشود
تو میروی بدون چمدان
در من امید برگشت ذوق میکند
و بال در میاورد
به تو نرسیدن چه کار آسانیستــــــــــــ
و از تو دل نبریدن از آن آسانتر
به هرحال
مهم نیستـــــــ
مهم این استــــــ
که قطار از رد تو پاک نمیشود
و قدمهای نازده ات
به همه جا سفر خواهد کرد
حتی به انتهای خورشید همان رویاها
همان رویاهایی که در کودکی می دیدی
و در آن غرق میشدی
شاید منم همان رویاهارا میدیدم
و من هم در همان رویاها غرق میشدم
شاید من تورا در کودکی ام دیده باشم
در همان جایی که در رویاها غرق میشدیم
در همان جایی که میبافتمش تا به انتهای خیالمان
وقتی قطار وارد تونل شد
چشمانت را ببند
نگذار تاریکی وارد چشمانت شود
چشمان روشن تو به تاریکی عادت ندارند
شاید هم تونل به این حجم روشنایی عادت نداشته باشد
شاید چشمان تو برای او خاطره ی یک روز بارانی را مرور کند
خاطره ی یک روز بارانی در هزاران سال قبل
که نه قطاری بود و نه آهنی و اینجا هم هیچ تونلی نبود
اصلا اون تونل نبود
او فرزند کوچک کوه بود
فرزند شیطان و بازیگوش کوه که مدام در آغوش پدر
هوای دختر همسایه دریارا داشت
او عاشق دریا بود
دریا
دریا
دریا..
چشمان تو او را در جنون یک خاطره غرق خواهد کرد
حالا که به مقصد رسیده ای به من گوش کن
من نجوای تمام خاطرات تو هستم
ساعت قطار برگشت به شهر ماتم زده
و به آغوش نگاه یک معشوقه ی بیچاره
چند سال دیگر استـــــــ ؟؟
بگذار باهم انتظار را تمرین کنیم
سخت استـــــــ اما میشود
با هر صدای قدمی سعی کن قلبت بلرزد
نه... اینطور نمیشود
باید قلبت از جا کنده شود
و آرامشت به هم بریزد
و همراهه نیامدنش
از چشمانت برگـــــــــ میفتد
برگـــــ های آبیه فصل دوری...
خلاصه بگویم
نیاید و خلاصه شوی در چند سطر
در چند قرص
در چنــــــــد کتاب کهنه
که مداوم تورا به زمان بند بزند
تا یادت برود نیستــــــ همان که باید باشد....
و...
و احساس کنی که باید رویای دستانش را به گور ببری
و حافظه ات را از خنده های ضجه آورش پاک کنی....
به دل نگیر عزیز
خسته ام
در مداوم این جستجوها
خسته ام
در پی این ندیدن هایت هم همینطور
من از نبودن و ندیدن تــــــــــــــــو زود خسته میشوم
انتظار عنصر کلافه کننده ای در جدول روزگار استــــــــ
بـــــــــــــــــاور کـــــــــــــــــــــــــن....
بگذار کمی لحنم را عوض کنم...
برگرد
به شوکرانه های تکیه داده بر آسمان خــــــــدا
به گـــــــــــریه های مدام پنهان شده ی پشت پنجره ام
و به نسیمی که صدای خنده های تورا
در میانه گوش باران پاییزی زمزمه میکند...
برگــــــــــــــرد...
در امتداد هیاهوی این شهر دلزده
خیال تـــــــــــــــــــــــــو نوازشکده ی چشمان این منتظــــــــــر است
و خیابان پشت چراغ های قرمزش
صدای قدمهای تورا با خود مرور میکند
تا شاید لحن عاشقـــــــــــــــی از خاطر مکدرش نرود
برگرد اینجا بدون تو فقط خانه است
و من هم بدون تــــــو فقط مــــــــن
و این قهوه های پیاپی شبانه
برای مرور دردیست که از تو به جای مانــــــــــــــده....
حالا چه میگویی؟؟
من لحن را عوض کردم
تو چه؟
نظرت را عوض نمیکنی؟
هنوز میخواهی بروی؟
هنوز میخواهی بر نگردی؟