هیچکس دوستمان ندارد
فقط به ما عادتــــــ کرده اند
چند روز که نباشیم این عادتــــ را هم ترک میکنند
میروند و به کس دیگری عادتــ میکنند
بـــــه همین راحتــــی . . .
تو که بروی...
جغرافیای خانه امان...
با تو کوچ می کند....
و از تاریخ...
فقط چند کشته و زخمی می ماند
تو که بروی....
باید پنجره را بست
و بی امان به جان گریه افتاد
تو که بروی...
فقط تو نمیروی...
جان من هم
در گذر همان تاریخ مسخره...
آرام آرام
در پی تو...
از من خواهد رفت
و من چقدر آرام میشوم
وقتی که از تو می گویم...
چه در خنـــده...
چه در گــــــــــریه...
آرام میشوم
حتی وقتی که در کمترین لحظه به تو و بر روی تو تمرکز میکنم
وای.... وای بر آن روزی که ...
نبــــــــــــــــــــاشــــــــــــی
اکنون که هستی خیالم راحتتر است
وای...
وای بر آن روزی که من صدای پر فروغ تـــــورا حتی برای یک دقیقه نشنوم...
وای...
واااااااااااای بر آن روزهایی که در انتظار من اند...
ولی مــــــــــــــــــــــن....
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا را دارم...
و میدانم که خـدا من را دوست دارد...
و میدانم که کمکم میکند....
و میدانم....
و چه چیزهایی که من میدانم و تو
نــــــمــــــــــــــــیدانــــــــــی . . .
ﺧـــــــﺪﺍجونم?!!?